پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
چشم خواب آلود
نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392
بازدید : 721
نویسنده : علیرضا آزادی

از ریاضی من به شدت شاکی ام

چیست تابع؟کیست مشتق؟من کی ام؟

حل انتگرال باباجان من

گاو نر می خواهد و مرد کهن

گرچه می گویند مشتق ساده است

کار دست کله من داده است

یادم آمد خوفته بودم پشت میز

رو به من فرمود استاد عزیز

گفت ای مرد جوان ای گل پسر

صبح ئشد برخیز ای کاکل به سر

چشم را از خواب خویش تخلیه کن

این عبارت را بیا تجزیه کن

خواب من را با سوالش پاره کرد

در حقیقت زد مرا بیچاره کرد

ولی من با حالتی خیلی خفن

رو به او گفتم که:«ای استاد من!

تا به آنجایی که من دارم سواد

تجزیه زشت است تا هست اتحاد!

رمز پیروزی ما همبستگی است

شک ندارم تجزیه کار بدی است!

تجزیه کاری است ننگین و وقیح

بنده معذورم از این فعل قبیح

نیستم من ذره ای اهل گناه

هر چه خواهی خواه!اما این مخواه!»

گفت؟«آقا جان!ببند آن نیش را

جمع کن بندو بساط خویش را!

درس ما جای مزاح و خنده نیست

جای کل کل کردن با بنده نیست

دانش آموز ، اینقدر حاضر جواب؟!

لطف کن بیرون برو!آنجا بخواب»

کارت قرمزداد جای کارت زرد

از کلاس خود مرا اخراج کرد

پنبه شد آن روز تارو پود من

ای اماناز چشم خواب آلود نم




بازدید : 673
نویسنده : علیرضا آزادی

 جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد شکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.

رئیس این گروه تحقیق و ترمیم حسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه به نام پروفسور موریس بوکای بود، او بر خلاف سایرین که قصد ترمیم جسد داشتند، در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.
تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد بقایای نمکی که پس از ساعت ها تحقیق بر حسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کرده اند. اما مسئله غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد، باقی مانده در حالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.
 
حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد وقتی دید نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است و از خود سئوال می کرد که چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال ۱۸۹۸ میلادی و تقریبا در حدود ۲۰۰ سال قبل کشف شده است،در حالی که قرآن مسلمانان قبل از ۱۴۰۰ سال پیدا شده است؟!
لذا بعد از اتمام کار به کشورهای اسلامی سفر کرد و به تحقیق پرداخت تا بالاخرة آیه ۹۲ سوره یونس را برایش خواندند.به این صورت بود که به دین مبین اسلام مشرف شد.




داستانک شاهین
نوشته شده در پنج شنبه 8 فروردين 1392
بازدید : 638
نویسنده : علیرضا آزادی

 داستانک,داستان کوتاه


پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
 پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
 پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
 کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
...........................................................
 گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.
 چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
 آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟
 آیا ریسک می‌کنید؟




نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392
بازدید : 508
نویسنده : علیرضا آزادی

 اگر شما از جمله افراد باهوش هسیتد بگویید اشبتاه کجاست؟؟؟

 

۱۲۳۴۵۶۷۸۹

۱۲۳۴۵۶۷۸۹

۱۲۳۴۵۶۷۸۹

........................

 

 

 

یعنی الان شما به این موضوع تمرکز کردید؟؟؟

اشتباه این است که!

کلمه هسیتد ـ هستید

اشبتاه ـ اشتباه

من نگفتم اشتباه در اعداد هست!!!

بهتر نیست برگردیم اول اتبدایی بخونیم؟؟

.

.

.

حتی کلمه اول ابتدایی هم اشتباهه

...........................

پس بریم اول مهد کودک بخونیم

.

.

.

حتی کلمه مهد کودک هم اشتباهه!!!

 

 

 

۴تا شد رفتید دوباره مهد کودک چرا الان چشاتون رو ببینید؟؟؟؟؟

هههههههههههههههههههه هه الوووووووووو یبمارستان دیوونه ها؟؟؟؟؟!!!

بیایید این دیوونه هارو از این جا ببرید

.

.

.

.

 

 

 

هههههههههه حتی کلمه بیمارستان هم اشتباهه!!خخخخ

خوب سرکار رفنیتا

بازم اشتباه خوندی که رفتنو

 




نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392
بازدید : 495
نویسنده : علیرضا آزادی

عازم یک سفرم 

سفری دور به جایی نزدیک

سفری از خود من به خودم

مدتی است نگاهم به تماشای خداست

و امیدم به خداوندی اوست




.......
نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392
بازدید : 659
نویسنده : علیرضا آزادی

 

چه سخت است،

تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ،

و دل سپردن به قبرستان جدایی ،

وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست ،

تا رهگذری ،

بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند…

 

 

عکس‌های قشنگ، دلیل بر زیبایی تو نیست... ساخت دست عکاس است... درونت را زیبا کن که مدیون هیچ عکاسی نباشی. ... ... ...

مرگ انسان زمانیست که ، نه شب بهانه ای برای خوابیدن دارد و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن ... ... ...

عجيب است دريا ، همين که غرقش ميشوی پس ميزند تو را . . . ... ... ...

گاهی می خواهیم اما نمی توانیم و به یاد می آوریم روزی را که می توانستیم اما نخواستیم ... ... ...

همه آبهای دریاها هم نمیتوانند یک کشتی را غرق کنند مگر اینکه در داخل کشتی نفوذ کنند بنابراین تمام نکات منفی دنیا روی شما تاثیر نخواهد داشت مگر اینکه شما اجازه بدهید... ... ... ...

اگر تخم مرغ بشکند از ۲ حالت خارج نیست " اگر از داخل باشد ، به آغاز زندگی می رسد " اما " اگر از از بیرون باشد به پایان زندگی می انجامد " همه چیزهای بزرگ همیشه از داخل آغاز خواهد شد پس درون خود را خوب امتحان کنید... ... ... ...

تکرار مادر مهارت هاست ... ... ...

از دیگران شکایت نکن ، خودت را تغییر بده چرا که که برای محافظت از پای خود پوشیدن یک دمپایی آسان تر از فرش کردن کل زمین است ... ... ...

از گناه نفرت داشته باش نه از گناهکار ... ... ...

چنان باش که بتواني به هر کس بگوئي مثل من رفتار کن. ... ... ...

شادي زمان و مکان نمي خواهد کافي است دل بخواهد.




نوووووووووروز
نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391
بازدید : 1058
نویسنده : علیرضا آزادی


 بوي باران، بوي سبزه، بوي خاک
شاخه‌هاي شسته، باران خورده پاک
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهاي شاد
خلوت گرم کبوترهاي مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش به حال روزگار 

 




............
نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391
بازدید : 738
نویسنده : علیرضا آزادی

 

 گول دنیا را مخور......!!

 

ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند

 

بره های این حوالی گرگ ها را میدرند

 

سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها

 

زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند..... 

 



انسان عجب موجودیست ...
نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391
بازدید : 678
نویسنده : علیرضا آزادی

 انسان عجب موجود بدبختی است! از اولین لحظه های حیاتش ،زندگی او با غم و عذاب عجین است. او پا به عرصه ی وجود می گذارد تا باری سنگین به دوش کشد. باری که آسمانها و زمین یارای حمل آن را ندارند. اصلا برای همین آفریده شده . هیچ راهی غیر از این ندارد. او هرگز نباید آسوده باشد. آسودگی برای او یعنی هلاکت. اگر بخواهد لحظه ای بیاساید و زیاد سخت نگیرد، باید تاوان آن را پس دهد. انسان بودن مساویست با مسئولیت و هیچ انسانی راهی برای فرار از انسانیت ندارد!

تو ، باید آدم شوی، باید اشرف مخلوقات شوی، باید به مقام خلیفة اللّهی نائل شوی وگرنه ...

خدا تو را جور دیگری نخواسته ،او ،عزّ و جلّ، تورا بهترین می خواهد. می خواهد به تو مباهات کند بر فرشتگانش. می خواهد تو طعم آدم شدن را بچشی. می خواهد از این لذتهای خیالی وارهی و بفهمی لذت یعنی چه. بزرگی می گفت، اگر لذت واقعی را بچشی، حتی اگر پاره پاره ات کنند از آن دل نمی کنی...

او تو را به کوره ی سختیها و مشکلات می گدازد تا ناخالصیها و ناپاکیهای وجودت از میان بروند و به طلای ناب تبدیل شوی. او مهربانتر و حکیمتر از آن است که بگذارد تو به خاطر خوشی چند روزه، خوشی و سعادت ابدی را از دست بدهی.

انسان بدبخت نیست. او برای آسودن به این دنیا نیامده، برای آدم شدن آمده، آنهم به هر قیمتی! بدبختانه ترین نوع زندگی این است که هیچ میدانی برای جنگیدن در آن نباشد.

درد بی دردی جزایش آتش است....




بهلول عاقل یا دیوانه؟؟؟؟؟؟؟
نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391
بازدید : 655
نویسنده : علیرضا آزادی

 روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.

یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت: ماجرا چیست؟

استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و الان درد می کند.

بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟

گفت: نه

بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا: مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.




?????????????!!!!.......................
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391
بازدید : 404
نویسنده : علیرضا آزادی

 زندگیت را طی کن

و انگاه که بر بلندترین قله هایش رسیدی

لبخند خود را

نثار تمام سنگریزه هایی کن

که پایت را خراشیدند

 

مرد ها در چار چوب عشق٬  به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند!
برای اثبات کمال نامردی آنان٬تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده‌ی یک زن٬احساس می کنند مردند.تا  وقتی که قلب زن عاشق نشده٬پست تر از یک ولگرد٬عاجز تر از یک فقیرو گدا تر از همه ی گدایان سامره.پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش  گدایی میکنند. اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد٬به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو  میکنند.


با تمام وجود گناه كردم و در تكرار آن اصرار!!! 

اما نه نعمتش از من گرفت و نه گناهانم را فاش كرد...

اگر اطاعتش كنم چه ميكند؟




...???!!!!???
نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391
بازدید : 368
نویسنده : علیرضا آزادی

 بدترین شکل دلتنگی برای کسی  است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او  نخواهی رسید . 

 

    حرارت لازم نیست گاهی از سردی نگاهش آتش میگیرم 

 

هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد … باعث ریختن اشک های تو نمی شود.


بغض، بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست...

اگر بشكند دیگر اعتراض نیست التماس است!


هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . .




چند مطالب طنز
نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391
بازدید : 618
نویسنده : علیرضا آزادی

ميدانيد چرا ناپلئون هميشه از كمر بند قرمز استفاده ميكرده و اين كه حكمت كمربند ناپلئون چيست ، اين سوال براي خيليها پيش آمده و جواب آن فقط يك جمله است : از كمربند قرمز استفاده ميكرده تا از افتادن شلوارش جلوگيري كند

چرا روي آدرس اينترنت به جاي يك دبيليو، سه تا دبيليو مي‌گذارند؟ چون كار از محكم‌كاري عيب نمي‌كنه

آخرين دنداني كه در دهان ديده مي‌شود چه نام دارد؟ دندان مصنوعي

چطور مي‌شود چهارنفر زير يك چتر به‌ايستند و خيس نشوند؟ وقتي هوا آفتابي باشد اين كار را انجام دهند

اگر سر پرگار گيج برود چه مي‌كشد؟ بيضي

چرا لك‌لك موقع خواب يك پايش را بالا مي‌گيرد؟ چون اگر هر دو را بگيرد، مي‌افتد

چرا دود از دودكش بالا مي‌رود؟ چون ظاهرا چاره ديگري ندارد

شباهت نون سوخته با آدم غرق شده چیه ؟هر دو تاشونو دير كشيدن بيرون


فرق باطری با مرد چيست؟ باطری اقلا يک قطب مثبت داره ولی مرد هيچ چيز مثبتی نداره

اختراعی که برای جبران اشتباهات بشر درست شده چيست؟ طلاق

چه طوري زير دريايی بعضيها رو غرق مي‌کنن؟ يه غواص ميره در می‌زنه

ناف يعني چه؟ ناف نمره صفري است كه طبيعت به شكم بي‌هنر داده است

خط وسط قرص براي چيه؟ براي اينكه اگه با آب نرفت پايين با پيچ‌گوشتي بره

اگه يه نقطه آبي روي ديوار ديديد كه حركت مي‌كند چيست؟ مورچه‌اي است كه شلوارلي پوشيده

بعضيها را چگونه براي هميشه مي‌شود سر كار گذاشت؟ در دو روي يك كاغذ مي‌نويسم: «لطفاً بچرخانيد

چرا بعضيها هميشه 18تايي به سينما مي‌روند؟ براي اينكه براي زير 18 ممنوع بود

چرا بعضيها با دو دستشان دست مي‌دهند؟ چون فرق دست راست و چپشونو بلد نيستند

چرا فيل از «سوراخ سوزن» رد نمي‌شه؟ براي اينكه ته دمش «گره» داره




آیا میدانید؟؟؟؟
نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391
بازدید : 1105
نویسنده : علیرضا آزادی

آیا می‌دانید یک انسان ۸ ثانیه بعد از قطع گردن هنوز به هوش است.
آیا می‌دانید سالی ۵۰۰ شهاب سنگ به زمین برخورد می‌کنند.
آیا می‌دانید خورشید روزی ۱۲۶٫۰۰۰ میلیارد اسب بخار انرژی به زمین می‌فرستد.
آیا می‌دانید کوچک‌ترین زمین فوتبال ساخته شده یک بیست هزارم یک تار مو است (نانو).
آیا می‌دانید با دویدن می‌توان مسافر زمان بود و کسری از ثانیه از دیگران بیشتر عمر کرد.
آیا می‌دانید ۵۶ درصد افرادی که دست چپ هستند، تایپیستند.
آیا می‌دانید برای تولید ۱ لیتر بنزین ۲۳٫۵تن گیاه در گذشته مدفون شده است.
آیا می‌دانید هر ۱ دقیقه نسل یک موجود زنده منقرض می‌شود.
آیا می‌دانید داوینچی با یک دست می‌نوشت و با دست دیگر نقاشی می‌کشید.
آیا می‌دانید گوش و بینی در تمام طول عمر رشد می‌کنند.
آیا می‌دانید آب دریا بهترین ماسک صورت است.
آیا می‌دانید در ساخت برج ایفل ۲٫۵ میلیون پیچ و مهره به کار رفته است.
آیا می‌دانید بینی انسان قادر به تشخیص ۱۰٫۰۰۰ نوع بوی مختلف است.
آیا می‌دانید انرژی که خورشید در ۱ ثانیه تولید می‌کند برای مصرف ۱ میلیون سال زمین کافی است.
آیا می‌دانید غیرممکن است که بتوانید با چشم باز عطسه کنید.
آیا می‌دانید ما در طول زندگیمان ۱۸ کیلو پوست می‌اندازیم.
ایا می دنید رنگ مورد علاقه ۸۰ درصد آمریکایی‌ها آبی است!
آیا می‌دانید وقتی شخصی در سریلانکا سرش را از طرفی به طرفی دیگر تکان می‌دهد یعنی باشه.
آیا می‌دانید در این دنیا تعداد جوجه‌ها از آدم‌ها بیشتر است.
آیا می‌دانید نوارهای لاستیکی خیلی طول می‌کشد تا سرد شوند.
آیا می‌دانید مغز در هنگام خواب فعال‌تر از وقتی است که تلویزیون می‌بینید.




3 سخن پند اموز
نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391
بازدید : 709
نویسنده : علیرضا آزادی

1) انسان خود را نمي شناسد، مگر در هنگام فقر و بدبختي

2)اگر دشمنت با روی خوش نزدیکت شد ، در برابرش خموش باش و تنهایش بگذار

3)زیبایی در مهربانی است



 




خط پزشک
نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391
بازدید : 616
نویسنده : علیرضا آزادی

 




لهجه کلاغ ها
نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391
بازدید : 1030
نویسنده : علیرضا آزادی
لهجه کلاغ ها
 
 
 
 
 اردبیل: گار گار.
.
.
.
تهران:قار قار
.
.
.
.
اصفهان:قارس قارس
.
.
.
.
شیراز:قارو قارو
.
.
.
.
ابادان:چیه کا؟!!تا حالا عقاب ندیدی؟!
.
.
.
.
یزد:قر قر
.
.
.
.
امارات:قارع قارع
.
.
.
.
اسپانیا:قارینول قارینول
.
.
.
.
ایتالیا:قارییانو قارییانو
.
.
.
.
المان:قارش قارش
.
.
.
.
فرانسه:کامینتاله قار کامینتاله قار
.
.
.
.
چین:قارچ قیرچ قونچ
.
.
.
.
روسیه:قاریوف قاریوف
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بابا تو خیلی بیکاری!!!خجالت بکش!!!
جوونای مردم دارن تحقیقات علمیشونو
در مورد سفر در زمان به دانشگاه های معتبر دنیا میفرستن
تو پیگیر صدای
کلاغایی؟




جملات منتخب ....
نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391
بازدید : 1643
نویسنده : علیرضا آزادی

 

 

از روی کینه نیست اگر خنجر به سینه ات میزنند

تو دنیای ما مردم به شرط چاقو دل می برند

گرگ هم که باشی

عاشق بره ای خواهی شد

که تو را به علف خوردن وا می دارد

و رسالت عشق این است

شدنِ آنچه نیستی

دل بستن به کلاغی که دل دارد بهتر از دل باختن به طاووسی است

که فقط ظاهر خوشگل دارد

خدایا....

تو دنیای ما آدما... یه حالتی هست به نام "کم آوردن " تو که خدایی

و نمیتونی تجربش کنی ٬ خوش به حالت

سیاهی لبهایم از سیگار نیست ٬ سیاه پوش هزار حرفه نگفته است

هر چقدر هم که پای یه علف هرز آب و کود بریزی واست میوه

نمیاره ! ببین وقتت رو با کی پر میکنی

خودم قبول دارم کهنه شده ام ٬ آنقدر کهنه ٬ که میشود روی گرد و

خاک تنم یادگاری نوشت . بنویس و برو

برایم سیگاری آتش بزن ٬ میان لب هایم بگذار و دور شو

پر از باروتم

دنیا رو میبینی؟

حرف حرف میاره ٬ پول پول میاره ٬ خواب خواب میاره ٬ ولی محبت

خیانت میاره

آن روزها گنجشک را رنگ می کردند و بجای قناری می فروختن

این روزا هوس را رنگ میکنند و جای عشق می فروشند

آن روزا مال باخته می شدی ٬ این روزا دلباخته !!!!

با موجوداتی عجیب زندگی میکنم

موجوداتی که تنها با " بی محلی " آدم میشوند .

سراب هم که دیدی تظاهر کن که داری ازش آب میخوری و سیراب

میشی نزار به دروغش افتخار کنه !!!

دل شما کاروانسرا نیست ٬ نگذارید دیگران وسط دل شما ٬

خستگی رابطه های قبلیشان را در کنند

دخترک رفت ولی زیر لب اینرا می گفت: او یقینا پی معشوق خودش میاید!!!

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: مطمئنا که پشیمان شده بر میگردد....

عشق قربانی مظلوم " غرور" است هنوز

یکرنگ که باشی ٬ زود چشمشان را میزنی

خسته میشوند از رنگ تکراریت ٬ این روزا دوره ی رنگین کمان

هاست.....

جذابیت همیشه در تفاوت هاست .... هیچ آهنربایی قطب هم

سانش را جذب نخواهد کرد

عادت ندارم سیگارم را با آتش دیگران روشن کنم ! دلم با آتش

دیگران سوخت برایم کافیست

منبع : وبلاگ عشق فقط یه کلام ... خدا




داستان کوتاه قدیما
نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391
بازدید : 1161
نویسنده : علیرضا آزادی

 وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود. وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من. وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من. وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من. وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من. وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من. وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر من. می‌ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم!!!!!




داستان کوتاه
نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391
بازدید : 647
نویسنده : علیرضا آزادی

 جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :


بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...




نوشته شده در شنبه 16 دی 1391
بازدید : 518
نویسنده : علیرضا آزادی

 در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی.کاش یارب نیافتد به کسی کار کسی 




ماجرای لحظاتی تا مرگ ...
نوشته شده در شنبه 16 دی 1391
بازدید : 439
نویسنده : علیرضا آزادی

   

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده 
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
   




اربعین حسینی
نوشته شده در شنبه 16 دی 1391
بازدید : 444
نویسنده : علیرضا آزادی

 اربعین حسینی

 

یک اربعین گذشته و زینب رسیده است

بالای تربتی که خودش آرمیده است

یا ایها الغریب  سلام ای برادرم

ای یوسفی که گرگ پیرهنت را دریده است

ازشهر شامِ کینه، رسیده مسافرت

پس حق بده که چنین داغدیده است

احساس میکنم که مادرم اینجا نشسته است

در کربلا نسیم مدینه وزیده است

بر نیزه بودی  و به سرم بود سایه ات

با این حساب کسی زینبت را ندیده است

این گل بنفشه های  تن و چهره ی کبود

دارد گواه ، زینبتان داغدیده است

توطعم خیزران و سنگ ها و خواهرت

طعم فراق و غربت و غم را چشیده است

آبی به کف گرفته و رو سوی علقمه

با آه می رود سکینه  و خجلت کشیده است

این دختر شماست  که خواستند کنیزیش ....

لکنت گرفته است و صدایش بریده است

نیزه نشین شد حضرت سقا  و اهلبیت

زخم زبان زهر کس و ناکس شنیده است

***

گفتی رقیه ... گفت نمی آیم عمه جان!

در شام ماند و شهر جدید آفریده است




منم ابلیس
نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391
بازدید : 484
نویسنده : علیرضا آزادی

 نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟


گفتی برو! باور نکردم. اما خشم تو ساده نبود.

گفتی برو! انگار محکم تر از همیشه بود.

مهربانیت رنگ باخت.گفتم به خاطر یک موجود خاکی رهایم می کنی؟

سکوت کردی.گفتی برو!

فریاد زدم نگاهم کن... نگاهم نکردی.

نمی دیدمت دلم نمی خواست آدمت را هم ببینم. تکان می خورد و سخن می گفت انگار.

همه به خاک افتادند و سجده اش کردند.

گفتی جانشین من است خلیفه است…

روزی كه از من خواستی به غیر از توسجده كنم ، به آن تلی از خاك كه كم‌كم تبدیل به گل میشد، من نمیدانستم جنس آبی كه این خاك را گل میكند چیست. نمیدانستم آب عشق چیست، آب روح چیست؟ از آن به من ننوشانده بودی، آخر جنس من از آتش بود و من برتر بودم!

من … سوختم .به خاک نیفتادم.چیزی تمام بدنم را فشرد. نمیتوانستم برای یک مشت گل زانو بزنم.ایستادم.محکم و مقتدر ایستادم.

گفتی زانو بزن.نتوانستم.فریاد زدم.این همان آدم خاکی توست که ستم خواهد کرد.سرکش و طغیانگر خواهد شد،

تنگ چشم و حریص ناسپاس و مجادله گر .این آدم توست؟…

باز سکوت ...آرام زمزمه کردی خلیفه است.

…وای خلیفه خلیفه خلیفه چقدر خندیدم!خلیفه ای که دروغ می گوید خلیفه ای که گناه می کند. خندیدم و طعنه زدم

یك خلیفه گناهکار!...

خندیدم! سجده نکردم! رانده شدم!
....
… نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟ قرن ها از آن روز می گذرد و من ساکن زمینم.


بین همه این آدمهای خاکی تو! بین همه دروغها و حرص هایشان.بین فراموش کاری های گاه و بیگاه و نادانی هایشان!

بین همان ها که می خواهند نبودنت را ثابت کنند یا نادیده ات بگیرند.همان ها که گاهی فقط گاهی به سراغت می آیند.و من از شوق لبریز می شوم

من ابلیس فرزند آتش!از ذلت این عنصر خاکی لذت می برم. از این که امیدهایت را نامید می‌کنند شادی می کنم.و دلم برای لغزش‌هایشان پر می زند.

وتو! با همه قدرت و بزرگی ات زیاده گویی‌هایشان را می بخشی هنوز توبه می پذیری و باران می‌بارانی و مهربانانه سر فرازش می کنی.

عجب از او که مهربانی‌ات را می بیند و ستم میکند و عجب از تو که ستمش می‌بینی و مهربانی می کنی…

و من هنوز از این که زشتی‌هایشان را نادیده می گیری آتش می خورم و برای نابودی‌اش قسم می خورم. برای سر گشتگی‌اش لحظه شماری می کنم…
...

..

.
منم ابلیس!




جملات زیبا شهید شوشتری
نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391
بازدید : 1253
نویسنده : علیرضا آزادی

 خوندن برخی از جملات آدم رو بفکر فرو میبره و این سوال رو همچنان بدون پاسخ میگذاره که : آیا مردان شهادت رو برای خودشون انتخاب میکنند یا اینکه این شهادته که مردان شایسته اش رو گلچین میکنه ...

منبع یکـ گیله مرد

==========

دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم ...

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز...

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز تلاش می کنیم ناممان گم نشود ...

جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد ...

آنجا روی درب اطاقمان می نوشتیم : یا حسین فرماندهی از آن توست، اینجا می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید ...

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم

و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم

و آزادمان کن تا اسیر نگردیم ...




!!!!????
نوشته شده در جمعه 17 آذر 1391
بازدید : 416
نویسنده : علیرضا آزادی

 خدا همه چیز را در یک روز خلق نکرده،

ولی امان از این آدمیزاد که می خواد همه چیز رو یک روزه

بدست بیاره و داشته باشه ...




نامه ای به خدا
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391
بازدید : 485
نویسنده : علیرضا آزادی

 

موضوع: نامه ای به خدا

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دوروبر حجره های طلبه ها می گشت و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

مضمون این نامه :

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت جناب خدا !

سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.

از آن جا که شما در قران فرموده اید :

"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"

«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.

در جای دیگر از قران فرموده اید :

"ان الله لا یخلف المیعاد"

مسلما خدا خلف وعده نمیکند.

بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :

۱ - همسری زیبا ومتدین

۲ - خانه ای وسیع

۳ - یک خادم

۴ - یک کالسکه و سورچی

۵ - یک باغ

۶ - مقداری پول برای تجارت

۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.

 

مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی

 

 

 

 

نظرعلی بعد از نوشتن .....

نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی

 

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست                                آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.

 

"نحوه پاسخ خداوند به دعا ها"
خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:
او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد...
او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد...
او می گوید صبر كن و بهترین را به تو می دهد...

-------------------------------------------
شخصی را به جهنم می‌بردند
در راه بر می‌گشت و به عقب خیره میشد
ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید
فرشتگان پرسیدند چرا؟ 
پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ….. او امید به بخشش داشت

یادتون نره همیشه امید داشته باشین 


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



قهرمان يك دست
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391
بازدید : 649
نویسنده : علیرضا آزادی

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه‌ها ببیند.


در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد
بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.
استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی‌اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است

 


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



پیرزن و کوزه ترک خورده و فایده ی آن
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391
بازدید : 354
نویسنده : علیرضا آزادی

 یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد.

یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت.
هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.
دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد.
البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید .

 

 

از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد.
پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد وبه کوزۀ ترک دارگفت :
آیا تو به گل هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است.
من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام و خانه ام را با آنها آراسته ام.
اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد.

 




داستان جالب رقابت مهندس و برنامه نویس (طنز)
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391
بازدید : 432
نویسنده : علیرضا آزادی

 یک برنامه‌ نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.

برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

 

 

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟
» 
مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود.

مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟
»
برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید

 




پرسیدم...
نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391
بازدید : 348
نویسنده : علیرضا آزادی

 


پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

 

 با كمی مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... 

 

 

 

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

 

آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ، زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست..



:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



کـفـر نـمـی‌گــویـم...
نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391
بازدید : 431
نویسنده : علیرضا آزادی

 خدایا کفر نمی‌گویم، 

پریشانم، 
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! 
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. 
خداوندا! 
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی 
لباس فقر پوشی 
غرورت را برای ‌تکه نانی 
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 
و شب آهسته و خسته 
تهی‌ دست و زبان بسته 
به سوی ‌خانه باز آیی 
زمین و آسمان را کفر می‌گویی 
نمی‌گویی؟!


خداوندا! 
اگر در روز گرما خیز تابستان 
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی 
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری 
و قدری آن طرف‌تر 
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ 
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد 
زمین و آسمان را کفر می‌گویی 
نمی‌گویی؟! 
خداوندا! 
اگر روزی‌ بشر گردی‌ 
ز حال بندگانت با خبر گردی‌ 
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. 
خداوندا تو مسئولی. 
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن 
در این دنیا چه دشوار است، 
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است .

منبع: وبلاگ عشق یعنی یه کلام ... خدا


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



قانون بازگشت
نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391
بازدید : 344
نویسنده : علیرضا آزادی

 مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.

غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند .

بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد

چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !


بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی !!!

صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او ، آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

خداوند پژواک کردار ماست

 


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



داستان کوتاه هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391
بازدید : 590
نویسنده : علیرضا آزادی

 توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود 
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟ 
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت 
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد 
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند 
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند 
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد 
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام

بقیه در ادامه مطلب


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



شناخت دوست،ارزانی آدم
نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391
بازدید : 392
نویسنده : علیرضا آزادی

 "من شنیدم زپیر دانشمند

تو هم ازمن به یاددار این پند

آن چه بر نفس خویش نپسندی

نیز بر نفس دیگری مپسند." سعدی"

چقدر مردم خود را ارزان می فروشند و در دنیای کنونی تنها چیزی که خیلی ارزان است ،آدم است.

چندی پیش با یکی از دوستان کاری را آغاز نموده و به پایان رساندیم.اما با خرج تنها ۲۰۰تومان من شخصیت این آقا را شناختم.بنظر شما این آدم چقدر ارزان بود؟

کسانی هستند که خرج میلیون ها و یا شاید میلیاردها پول همدیگر را می شناسند و به شخصیت درونی وی پی می برند.اما خدا را شکر با خرج ۲۰۰ تومان علاوه بر شناخت شخصیت موذیانه وی،کل وجودش را شناختم.

قضاوت با شما،آیا من برنده ام؟؟؟؟

 




داستانک:دانشجوی زرنگ و استاد زرنگتـر!!
نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391
بازدید : 318
نویسنده : علیرضا آزادی

  چهار دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند.

روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به اين صورت که سر و رو شون رو کثيف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند.

سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندويک راست به پيش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اينطور مطرح کردند:

که ديشب به يک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچرميشه و اونا با هزار زحمت وهل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش واين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار ميشه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين 4 نفرازطرف استاد برگزار بشه،

آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول ميشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد ميرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند

استاد عنوان ميکنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال ميل قبول ميکنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بيست بود:

1 ) نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره

2 ) کدام لاستيک پنچر شده بود؟ 18 نمره

الف) لاستيک سمت راست جلو

ب) لاستيک سمت چپ جلو

ج) لاستيک سمت راست عقب

د) لاستيك سمت چپ عقب


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



قطعه طنز ادبی
نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391
بازدید : 1100
نویسنده : علیرضا آزادی

 قطعه ای ادبی :

شب بود و خورشید به روشنی می درخشید

پیرمردی جوان یکه و تنها همراه با خانواده اش

در سکوت گوش خراش شب قدم زنان نشسته بودند.


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



سوال
نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391
بازدید : 293
نویسنده : علیرضا آزادی



حق این دانش آموز صفر است یا بیست؟؟؟؟
نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391
بازدید : 209
نویسنده : علیرضا آزادی

 

 

درکدام جنگ ناپلئون مرد؟

 

در اخرین جنگش

 

اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟

 

در پایین صفحه

 

علت اصلی طلاق چیست؟

 

ازدواج

 

علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟

 

امتحانات

 

چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟

 

نهار و شام

 

چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟

 

نیمه دیگر ان سیب

 

اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟

 

خیس خواهد شد

 

یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟

 

مشکلی نیست   شبها می خوابد

 

چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟

 

شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد

 

اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست

 

دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید

 

کلا چه خواهید داشت؟

 

دستهای خیلی بزرگ

 

اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند

 

چهارنفر ان را درچند ساعت خواهند ساخت؟

 

هیچچی چون دیوار قبلا ساخته شده

 

چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتونی بزنید بدون ان که ترک بردارد؟

 

زمین بتونی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد




جابجایی بسته ...
نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391
بازدید : 390
نویسنده : علیرضا آزادی

 

 
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود،
پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
"خانم بالاخره یه خری پیدا می شه به این بچّه کمک کنه دیگه!"

:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



تعداد صفحات : 4
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد