چهار شمع
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
چهار شمع
نوشته شده در دو شنبه 27 شهريور 1391
بازدید : 607
نویسنده : علیرضا آزادی

 

چهار شمع به آرامی می سوختند و با یک دیگر صحبت میکردند .

محیط به قدری آرام بود که صدای صحبت هایشان شنیده می شد.


اولین شمع می گفت :من دوستی هستم اما هیچکس نمیتواند مرا شعله ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.

شمع دوستی کم نور تر و کم نور تر شد و خاموش گشت.


شمع دوم میگفت من ایمان هستم اما اغلب سست میگردم و پایدار نیستم.

در همین زمان نسیمی آرام وزید و شمع ایمان را خاموش ساخت.


شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کردن کرد :

من عشق هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم و مردم مرا کنار میگذارند و اهمیت مرا نمیدانند.آنها حتی فراموش میکنند به نزدیکان خود عشق بورزند . 

و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.


در این لحظه کودکی به اتاق آمد و با دیدن شمع های خاموش گفت : شما چرا خاموشید مگر قرار نبود تا آخر بسوزید؟

و ناگهان گریه کرد.


با گریه کودک شمع چهارم شروع به گفتن کرد:

نگران نباش تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شعله های دیگر را روشن خواهم ساخت .

من امید هستم.


کودک با چشم هایی که از شادی میدرخشید شمع امید را به دست گرفت و شمع های دیگر را شعله ور ساخت.


 




:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , داستان کوتاه , داستان , داستان طنز , طنز , مطالب آموزنده , داستان پند آموز , داستان قرآنی , مطالب جالب , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: