همه او را تنبل می شناختیم. اکثر اوقات دیر به کلاس می آمد معلممان از دستش خسته شده بود .ساعت انشاء بود و نوبت او بود که انشای خود را بخواند موضوع این بود اگر ...
وقتی معلممان او را صدا زد یکباره همه زدیم زیر خنده چون مطمئن بودیم انشایش را ننوشته. ولی با کمال تعجب دیدیم که آمد جلو و شروع به خواندن کرد:
اگر پدرم یک کمی بیشتر ثروت داشت من بهتر درس می خواندم.
اگر معلمان مدرسه ام کمی سهل گیر تر بودند من نمرات بهتری می گرفتم.
اگر دوستانم کمی بیشتر دوستم میداشتند من بهتر زندگی میکردم.
من نه پدر نه معلمان و نه دوستانم را میتوانم تغییر دهم فقط خودم را میتوانم تغییر دهم.
مسئولیت زندگی را از امروز به دوش میگیرم.
از آن به بعد اسم او به پسر شجاع تغیر داده شد.