پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
استاد؟ خدا را نمیبینم!...
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391
بازدید : 450
نویسنده : علیرضا آزادی

 

دانشجویی به استادش گفت:
 استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

  استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

 دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

 استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , ,



عجایب هفتگانه!
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391
بازدید : 448
نویسنده : علیرضا آزادی


 عجایب هفتگانه جهان 

  
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: 
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ 
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: پسرم چرا چیزی ننوشتی؟

پسر جواب داد ...


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , ,



امتحان داماد ها (طنز)
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391
بازدید : 439
نویسنده : علیرضا آزادی

 


زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. 

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. 
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. 
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. 
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» 
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد. 
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» 
نوبت به داماد آخرى رسید. 
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. 
امّا داماد از جایش تکان نخورد. 
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. 
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد. 
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»


:: موضوعات مرتبط: , , ,
:: برچسب‌ها: داستان طنز , طنز ,



كمی بیشتر فكر كن شاید خیلی هم بی ربط نباشد
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391
بازدید : 494
نویسنده : علیرضا آزادی

 


موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود .

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« كاش یك غذای حسابی باشد
اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد

 

بقیه در ادامه مطلب

:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا , داستان پند آموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



دلفین ها
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391
بازدید : 459
نویسنده : علیرضا آزادی


 روزی تعداد 10 دلفین را با تعداد 100 کوسه در داخل استخر بزرگی ریختند . چند روز بعد به آنها سر زدند تا ببینند در داخل آن چه اتفاقی آفتاده است .

حتما کوسه ها دلفین ها را خورده اند. با کمال تعجب دیدند که تمامی کوسه ها مرده اند در حالی که دلفین ها باهم بازی میکنند . با مشاهده صحنه های فیلم جریان استخر را متوجه شدند.

در اپتدا کوسه ها که دیده بودند غذا برای همه آنها کافی نیست به همدیگر حمله کرده بودند تا رقبا را از میان بردارند و سپس باقی مانده کوسه ها به دلفین ها حمله کرده بودند . در ذهن کوسه ها این جمله حک شده که من خوبم تو بدی . دلفین ها برعکس معتقدند که من خوبم تو نیز خوبی با حمله کوسه ها به دلفین ها آن ها فکر کرده بودند که در حال بازی با کوسه ها هستند و با زدن باله های خود به کمر کوسه ها کوسه های حمله ور کشته شده بودند .

وقتی فکر میکنم میبینم من نیز در فکر خود نقشه هایی دارم که به من میگویند چگونه زندگی کنم با این فکر که :

من خوبم تو هم خوبی


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , ,



قورباغه پخت !!!
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391
بازدید : 394
نویسنده : علیرضا آزادی


زیست شناسی قورباغه ای را در داخل آب سردی گذاشت و ناگهان آن را به آب داغی انداخت قورباغه جهی و خود را نجات داد چون متوجه داغی آب شد. این بار زیست شناس قورباغه را داخل آب سردی اناخت و آهسته آهسته به آن گرما داد قورباغه متوجه داغی آب نشد و چون به محیط عادت کرد و آب جوشید و قورباغه پخت.

ما همه به زندگی عادت کرده ایم .

ما همه به خانه و خانواده عادت کرده ایم .

قبول ندارید بگویید پیراهنتان چند دگمه دارد .

ولی من تصمیم گرفته ام روزانه فقط یک دقیقه نحوه زندگی خود را نگاه کنم . من زندگی میکنم در حالی که یکبار هم شده به چگونگی آن نگاه نمیکنم .

سوال من در این یک دقیقه این خواهد بود : آیا زندگی بهتر از این هم میشود؟ آیا خانه خوانواده شهر ما بهتر از این هم میشود؟ و آن وقت هجوم راه حل ها در ذهنم پیدا میشوند که به من میگویند: آری میشود


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , ,



مرا فراموش نکنید
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391
بازدید : 376
نویسنده : علیرضا آزادی

 روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود.

به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت:

- بابا چیکار می کنید؟

 


:: موضوعات مرتبط: , , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا , داستان پند آموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



مواظب باشید دست خالی نیایید
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391
بازدید : 410
نویسنده : علیرضا آزادی

 یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود. 
در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که 
دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر. 


:: موضوعات مرتبط: , , , , ,
:: برچسب‌ها: داستان مذهبی , داستان آموزنده , داستان پندآموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



خودخواهی
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 435
نویسنده : علیرضا آزادی

 سلام دوستان خوبم. داستان خیلی کوتاهه ولی شاید به زندگیهامون نزدیک باشه!

 

بدکاری هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن.

مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم می­زد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود. ملکه لبخندی بر لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل شد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.

اما ترس پاره شدن تار، برگشت و آنها را به پایین هل داد و در همان لحظه تار پاره شده و مرد به دوزخ بازگشت.

آنگاه شنید که ملکه دوزخ می­گوید: شرم ور است که خودخواهی تو همان یگانه خیر

 

تو را مبدل به شر کرد.

ما چی؟ اگه امروز یکی بخواد از چیزی که ما داریم بهره می­برین، استفاده کنه آیا بهش اجازه می­دیم یا اینکه پرتش می کنیم پایین ؟

زمان غنی ترین گنجینه است. پس مراقب باشید آن را به نیکی و با خرد بکار گیرید. روزی که دست برادری را نگرفته­اید یا باری از دوش کسی در راه دشوار زندگی نگرفته­اید، بی تردید روزی از دست رفته است.



:: برچسب‌ها: داستان مذهبی , داستان آموزنده , داستان پندآموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



ساحل و صدف
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 599
نویسنده : علیرضا آزادی

 


 

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد

 

 

 


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا , داستان پند آموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



جعبه های سیاه و طلایی
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 404
نویسنده : علیرضا آزادی

 در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی... 

 

:: برچسب‌ها: داستان مذهبی , داستان آموزنده , داستان پندآموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



همراز یکدیگر
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 437
نویسنده : علیرضا آزادی


در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

 


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , ,



پیرمرد و کارگر
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 534
نویسنده : علیرضا آزادی

  پیرمرد و کارگر
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. 
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت. 
 اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. 
 او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. 
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد. 


:: برچسب‌ها: داستان مذهبی , داستان آموزنده , داستان پندآموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



دانه ای کوچک
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 502
نویسنده : علیرضا آزادی

 دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود. 
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."


 


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا , داستان پند آموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



کیک مادربزرگ
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 489
نویسنده : علیرضا آزادی

 کیک مادربزرگ

 پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟



:: برچسب‌ها: داستان مذهبی , داستان آموزنده , داستان پندآموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



داستان بخت بیدار
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 394
نویسنده : علیرضا آزادی

داستان بخت بیدار

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. 
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"

 


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا , داستان پند آموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



داستان كوتاه چه كشكی، چه پشمی
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 868
نویسنده : علیرضا آزادی



داستان مداد
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 575
نویسنده : علیرضا آزادی

 

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . 
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

 

:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا , داستان پند آموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



ماجرای لحظاتی تا مرگ ...
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 410
نویسنده : علیرضا آزادی

  

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده 
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
   


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا ,



یک آرزو
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 605
نویسنده : علیرضا آزادی

 همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود! 


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا ,



داستان مرد و پسر بچه !
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 595
نویسنده : علیرضا آزادی

 

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
 

:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا , داستان پند آموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



بیل گیتس در رستوران
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 471
نویسنده : علیرضا آزادی

 بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم ....
بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در 
درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :


:: برچسب‌ها: داستان بیل گیتس , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



خاطرات زمستان را به بهار نیاور
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 613
نویسنده : علیرضا آزادی

 

برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.

 
 


:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , ,



شیطان و فرعون
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 510
نویسنده : علیرضا آزادی

 فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

 


:: برچسب‌ها: داستان مذهبی , داستان آموزنده , داستان پندآموز , داستان کوتاه , داستان خواندنی , ,



پندی از سقراط
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 513
نویسنده : علیرضا آزادی

 

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

 


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا ,



داستان امید
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 438
نویسنده : علیرضا آزادی

 روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم.  


:: موضوعات مرتبط: , , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان جالب و زیبا ,



داستان کوتاه سه پیرمرد
نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391
بازدید : 401
نویسنده : علیرضا آزادی

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»


:: موضوعات مرتبط: , , ,



کودک و خدا
نوشته شده در یک شنبه 15 مرداد 1391
بازدید : 476
نویسنده : علیرضا آزادی

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟


خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد


اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.


خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود


کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: مادر , کودک و خدا , خدا , کودک ,



ماهیگیری
نوشته شده در یک شنبه 15 مرداد 1391
بازدید : 501
نویسنده : علیرضا آزادی

 دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ،

 اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

 

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .

ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم .

خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .

هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .

 

به یاد داشته باش :

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،

به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است .


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ماهیگیر , ایمان به خدا , اعتماد به نفس ,



تعداد صفحات : 4
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد